پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت هفتم)

پنج شنبه 92/1/15-ساعت 11:20 شب واي خدا چقدر امروز خوش گذشت.عصري رفتيم كوه نور.حدود ساعت 5:30 پاي كوه بوديم تا برسيم بالا نزديك هاي مغرب بود.غير از 200-100 متر اول كه خيلي شيب تندي داره و بدجور نفس گيره بقيه كوه زياد سخت نيست و پله پله است.قرار بود مامان و باباي هادي هم بيان ولي گفتن خسته هستن و نميان.من هم كه از دفعه پيش آرزو به دلم مونده بود كه دوباره بيام تصميم داشتم حتما برم.آخه دفعه پيش تمام عكسهايي كه گرفته بودم تو غار حرا و جاهاي ديگه،توسط يك شرطه در مسجد تنعيم پاره پاره شد.خلاصه دوتايي ماشين گرفتيم رفتيم.اون ورودي غار خيلي اعجاب انگيزه و آدم چاق بعيد مي دونم رد بشه.توي غار نماز خونديم بعد اومديم پشت غار يه سري تكه سنگ هاي بزرگ...
20 خرداد 1392

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت پنجم)

يكشنبه 92/1/11-ساعت 12 ظهر ديشب بعد نماز مغرب كه از حرم برگشتيم و شام خورديم،با مامان و باباي هادي رفتيم صحن مسجدالنبي و چند تا عكس يادگاري گرفتيم.بعد من و مامان رفتيم پايين بقيع نشستيم و زيارت نامه و نماز خونديم.هادي خيلي راحت ميتونه بره روضه.يعني كلا براي مردها راحته.عكسهاي خوشگلي كنار ضريح و منبر و محراب گرفته.با فيلم هايي هم كه ميگيره من 3 ضلع ديگر ضريح كه براي خانم ها بسته است رو مي تونم ببينم.برگشتيم هتل و تا بخوابيم ساعت 12:30 بود.ساعت 4 بود كه زنگ موبايلم صداخورد براي نماز صبح.به زحمت بيدار شدم چون روز قبلش بعد از ظهر هم نخوابيده بودم و حسابي كسر خواب داشتم ولي پاشدم و وضو گرفتم و با هم رفتيم حرم.احساس ميكردم مغزم بيدار نميشه...
20 خرداد 1392

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت اول)

بسم الله الرحمن الرحيم دوشنبه ٩٢/١/٥-ساعت ٦ بعد از ظهر مامان و بابا الان اومدند و عزيز دلم رو بردند.خيلي خيلي لحظه هاي سختي بود.بغلش نكردم فقط گونه اش رو بوسيدم و سكوت كردم و وقتي رفت بغضم ناجور شكست.مي سپرمت به خدا عزيزكم.خدايا خودت قلبم رو آروم كن     دوشنبه ٩٢/١/٥-ساعت ١١ شب بعد از خداحافظي با فاميل،مراحل تشريفات فرودگاهي انجام شد.از ساعت ٨ اومديم فرودگاه.نميدونم چرا ميگن اينقدر زود بايد تو فرودگاه باشيم.الان ١ ساعته كه نشستيم و بايد منتظر باشيم تا ساعت ١٢ كه پروازمونه.خدا رو شكر خيلي آرومم و با آيه الكرسي و سوره والعصر و تكرار آيه:"المال و البنون زينه الحياه الدنيا والباقيات الصالحات ...
20 خرداد 1392

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت دوم)

سه شنبه ٩٢/١/٦-ساعت ١١:٣٠ شب قبل از اذان مغرب،به مسجدالنبي رفتيم.صبح اونقدر هاج و واج بودم و اصلا نمي دونستم از كدوم در بايد وارد بشم و كجا به كجا راه داره كه اصلا احساساتم درگير نشد!(اين روضه رفتن هم يه معضلي براي خانوم هاست.هنوز كه قسمت ما نشده.انشالله بعد از نماز صبح حتما ميرم براي زيارت روضه رضوان.)اذان مغرب تو مسجد النبي زير قسمتي نشسته بودم كه سقفش كنار رفته بود و يكي از مناره هاي مسجد پيدا بود.خيلي حس و حال خوبي پيدا كردم.نماز مغرب بلند خونده ميشه و آدم لذت مي بره.هرچند اتصال خانم ها اصلا درست نيست و آدم مجبور ميشه نمازهاشو اعاده كنه.بعد از نماز،با هادي گشتي تو صحن زديم.خيلي شب هاي حرم،صفا داره...بعد برگشتيم هتل و شام خورديم و...
20 خرداد 1392

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت سوم)

پنج شنبه 92/1/8-ساعت 10 دقيقه بامداد عصري يه تاكسي گرفتيم و با مامان مهين و بابا رفتيم مسجد شيعيان.خيلي خيلي باصفا بود.وسط نخلستان هاي سرسبزي واقع شده بود كه حدودش جنوب مسجدالنبي بود.چشمه آبي هم رد مي شد و حسابي حال و هوامون رو برد به سيزده بدر!!كمي دوروبر باغ چرخ زديم تا اينكه اذان شد و رفتيم داخل مسجد براي نماز.خيلي حس خوبي بود كه بعد از چند روز نماز خوندن با اهل تسنن،كنار يه عده خودي نماز مي خونديم و سر به مهر مي گذاشتيم و با صداي بلند صلوات مي فرستيم.قسمت خانم هاي مسجد هيچ ارتباطي با قسمت مردونه نداشت براي همين يه امام جماعت جدا براي خانم ها نماز مي خوند.ولي خدائيش نماز هاي مسجدالنبي خيلي حال خاصي داره و لحن خوندنشون اونقدر زيباس...
20 خرداد 1392

سفرنامه عمره-فروردين 92(قسمت چهارم)

جمعه 92/1/9-ساعت 8:35 شب الان از حرم اومدم هتل.با هادي ساعت 8 قرار داشتم.20 دقيقه منتظرش موندم نيومد.خيلي عصباني و نگران بودم.نمي دونم چرا منو قال گذاشت.از هيچي به اندازه انتظار بدم نمياد.منم برگشتم هتل.الان حميد زنگ زد به گوشيم كه شماره مامان رو دوباره براش بخونم نمي دونم چرا نمي تونن باهاشون تماس بگيرن.يهو چشمم به عكس پريناز روي گوشيم افتاد و بدجور دلم براش تنگ شد و به هق هق افتادم از گريه(نگرانيم هم مزيد بر علت شده).الهي فدات بشم نازنينم چند روزه صداي قشنگت رو نشنيدم.تلفني باهات حرف نمي زنم چون هم خودم غصه مي خورم هم ممكنه تو هوايي بشي.با مرجان امروز صحبت كردم گفت حالت خوبه و از من چيزي نمي پرسي.ميگفت گاهي مثلا ميگه اينو مامانم بر...
20 خرداد 1392
1